اسمان ابری ایست ودرون قالب کهنه ان تصاویری از ابرهای سیاه وپر کینه دیده
می شود کنار پنجره نشسته وبه اسمان خیره شده ام تنها تگرگی لازم است
که بغض اسمان رابشکند وسکوتش را به هیاهوی مبهم مبدل سازد چشمان
بی فروغم در اسمان گویی در جستجوی چیزی ایست که قلب یخ زده ام را
گرمی بخشد ناگهان غرشی سکوتم را بهم می زند وبه دنبال ان ابرها می گویند
گویی اسمان هم دلش مثل من کوچک است ودیگر تحمل ندارد
:: برچسبها:
دلنوشته لحظه قرار عاشقی ,
|